ضمیرانا
یک روز هنگامی که در حال نظافت و جابجایی لوازم خونه بودم،
هر سه آینه ام رو در گوشه ای گذاشتم.
بعد از مدتی رفتم تا اونارو سر جای خودشون برگردونم، که...با تعجب دیدم...
آیینه ها اتفاقی به صورتی قرار گرفته بودند،
که یک پرتو نور در هر سه منعکس شده بود.
و غبار حاصل از خونه تکانی در میون اونها چرخ می زد و بالا و پایین میرفت.
چند لحظه به این منظره جالب خیره شدم، غبار غلیظ و غلیظ تر شد و ناگهان
در مقابل چشمای حیرت زده من شبح موجودی از میان غبارها شکل گرفت.
چشمامو چند بار با دستام مالیدم، ولی نه توهم نبود.
واقعا کسی در آن میان نشسته و به من نگاه میکرد.
انگار متوجه بهت و حیرتم شده باشه، آروم دستشو کمی بالا آورد و لبخندی زد.
کمی به خودم اومدم و در حالی که سعی میکردم نفس نفس زدنم رو کنترل کنم،
گفتم، تو .. تو کی هستی؟؟ ج ج جنی؟
این بار لبخند، تمام صورتش رو در بر گرفت و با لحن آرامی گفت:
نه، من ظمیرانا هستم... صدایی آشنا و صمیمی که انگار از عمق وجود خودم بیرون میومد!!
تا حدودی به خودم مسلط شده بودم، ولی هنوز احساس میکردم که قلبم از خودم جلوتر وایساده. بیشتر توی صورتش دقت کردم.
صورتی گندم گون، موهای مجعد جوگندمی با صدایی دلنشین و
اون لبخند... یه جورایی آدمو به آرامش خاطر و اطمینان دعوت میکرد.
و از آن پس، بعد از خدای مهربان او بهترین مونس تنهایی های من شد.
و آفریننده گفتگوهایی که ازین به بعد گاه و بیگاه در صفحه خواهد آمد
کپی با ذکر منبع بلامانع است
ادامه مطلب